دلنوشته های من

کودکی

1393/5/25 16:30
نویسنده : سمیرا
402 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه رفتیم روستای پدریم سر خاک بابابزرگم ازون جا هم رفتیم خونه مادربزرگم شب تصمیم گرفتم اونجا بخوابم بیاد گذشته ها بیاد بچگیامون که از سر شب خودمونو به خواب میزدیم که آخر شب موقع رفتن مامان بزرگ بابابزرگم به بابام بگن بچه ها رو نبرید خوابن بذارید شب اینجا بمونن و وقتی مامان بابا میرفتن ما تازه شیطنتامون شروع میشد دخترعمو پسرعموها همه دور هم بودیم و کلی بازی میکردیم، خلاصه شبو اونجا موندم ولی صبح که بیدار شدم دیدم هیچی مثل گذشته نیست خبری از صدای مرغ و خروسا نیست خبری از کره و پنیر و تخم مرغ محلی نیست دیگه صبحا بوی نون پختن و دود تنورها تو روستا نمیپیچه دیگه صبحای زود مردا برای مراقبت از باغ و صحراشون از خونه بیرون نمیرفتن یعنی دیگه باغی نمونده که بخوان برن دیگه خبری از دخترا با کوزه هاشون که میرفتن سر چشمه نبود همه خونه ها لوله کشی آب شده، تو حیاط اکثر خونه ها ماشین هست اون موقع ها هیچکی ماشین نداشت و مهمتر از همه خبری از بابابزرگ مهربونم نبود که صبح های زود موقعی که ما هنوز خواب بودیم میرفت صحرا و سر ظهر سر اینکه کی واسش نهار ببره باهم دعوامون میشد آخرم همه باهم میرفتیم بابابزرگم یه باغ سیب و گلابی و هلو داشت که دورشم درختای آلبالو بود یه تخت وسط باغ داشت و روی اون مینشست میرفتیم پیشش موقع خوردن نهار صدای افتادن یه میوه میومد میگفت بدویید برید بیاریدش وای چه روزای خوبی بود یباغ انگور داشت باغ زردآلو داشت که الان اثری از هیچکدوم نیست با رفتنش همه خشک شدن...

چه بی رحمانه... تمام آرزوهای کودکی مان را به دار قصاص آویختیم!!

 به حکم بزرگ شدنمان

خونه پدربزرگم

گاهی فکر میکنم شاید بهشت خاطرات خوش گذشته باشد...

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان محمدرضا
28 مرداد 93 17:36
آخییییی چه جای با صفایی یادش بخیر گذشته..............
سمیرا
پاسخ
آره خیلی باصفاست...
amir
23 شهریور 93 1:43
are kodaki khili khob bod dari nevisanande mishi ha
سمیرا
پاسخ
ما اینیم دیگهالبته انکشت کوچیکه شما هم نمیشیم