کودکی
پنج شنبه رفتیم روستای پدریم سر خاک بابابزرگم ازون جا هم رفتیم خونه مادربزرگم شب تصمیم گرفتم اونجا بخوابم بیاد گذشته ها بیاد بچگیامون که از سر شب خودمونو به خواب میزدیم که آخر شب موقع رفتن مامان بزرگ بابابزرگم به بابام بگن بچه ها رو نبرید خوابن بذارید شب اینجا بمونن و وقتی مامان بابا میرفتن ما تازه شیطنتامون شروع میشد دخترعمو پسرعموها همه دور هم بودیم و کلی بازی میکردیم، خلاصه شبو اونجا موندم ولی صبح که بیدار شدم دیدم هیچی مثل گذشته نیست خبری از صدای مرغ و خروسا نیست خبری از کره و پنیر و تخم مرغ محلی نیست دیگه صبحا بوی نون پختن و دود تنورها تو روستا نمیپیچه دیگه صبحای زود مردا برای مراقبت از باغ و صحراشون از خونه بیرون نمیرفتن یعنی دیگه باغی نمونده که بخوان برن دیگه خبری از دخترا با کوزه هاشون که میرفتن سر چشمه نبود همه خونه ها لوله کشی آب شده، تو حیاط اکثر خونه ها ماشین هست اون موقع ها هیچکی ماشین نداشت و مهمتر از همه خبری از بابابزرگ مهربونم نبود که صبح های زود موقعی که ما هنوز خواب بودیم میرفت صحرا و سر ظهر سر اینکه کی واسش نهار ببره باهم دعوامون میشد آخرم همه باهم میرفتیم بابابزرگم یه باغ سیب و گلابی و هلو داشت که دورشم درختای آلبالو بود یه تخت وسط باغ داشت و روی اون مینشست میرفتیم پیشش موقع خوردن نهار صدای افتادن یه میوه میومد میگفت بدویید برید بیاریدش وای چه روزای خوبی بود یباغ انگور داشت باغ زردآلو داشت که الان اثری از هیچکدوم نیست با رفتنش همه خشک شدن...
چه بی رحمانه... تمام آرزوهای کودکی مان را به دار قصاص آویختیم!!
به حکم بزرگ شدنمان
خونه پدربزرگم
گاهی فکر میکنم شاید بهشت خاطرات خوش گذشته باشد...