دلنوشته های من

بدون عنوان

چقدر زمان زود میگذره...  روزا سریع تر از اون چیزی که فکرشو میکردم داره میگذره دو سال از دوره دکتری هم از گذشت. این روزا سرم خیلی شلوغه، تدریس که خیلی وقتمو میگیره، کارایی که استادم بهم میده کل وقتمو پر کرده. اما یموقع هایی هم اینقدر از دلتنگی و تنهایی کلافه ام که حوصله هیچی رو ندارم. ولی روی هم رفته خوبه چرخ زندگی میچرخه خدا رو شکر. ولی عجیب این روزا یه جمله تو سرم میچرخه که همه چی درست میشه درست هم نشد تموم که میشه...
2 خرداد 1395

سلااااام

بالاخره آزمون جامع تموم شد روز شنبه 23 آبان آزمون کتبی و روز چهارشنبه 27 آبان آزمون شفاهی رو دادم ، سرم یخورده خلوت شد البته نمرم اونطور که میخواستم نشد ولی بازم خدا رو شکر پاس شد تموم شد رفت راحت شدم این چند وقت از استرس مردم ، به عمرم تا این حد استرس نداشتم خودم هم نمیدونم چرا اینطور شده بودم ولی فعلا تاثیر این استرسا روی جسمم مونده. تقریبا از اول مهر درگیر آزمون جامع بودم، دوهفته آخر که اصلا نمیفهمیدم روزها چطور شب میشدن، من خوابالو از هفت صبح نشده بیدار بودم تا دو شب، ولی الان بهترم  این ترم دانشگاه هم تدریس دارم بچه های ورودی عمران، تقریبا ده سال ازم کوچیکترن وقتی نگاشون میکنم یاد خودمون میافتم و ناخوداگاه لبخند روی لبم میاد و یاد...
14 آذر 1394

بعد ازیمدت طولانی

بعد از یک مدت طولانی سلام  خیلی وقته پست نذاشتم راستش دل و دماغشو نداشتم. روزای آخر تابستونه و هوا پاییزیه پاییزی شده، امروز و البته الان عشقم دفاع  از پورپوزال دکتراشو داره میدونم همیشه موفقه و بهترینه  قرار بود تابستون کلی کار انجام بدم چند تا کتاب بخونم پروژمو پیش ببرم و مدرک زبان بگیرم ولی از همه اینا فقط تونستم مدرک زبانمو بگیرم بازم خدا رو شکر، آبان آزمون جامع دارم و هیچی نخوندم هفته بعد میرم خوابگاه و ان شاا... شروع به خوندن میکنم. آخرای ماه رمضون بابابزرگم سکته مغزی کرد و بعد از یک ماه که بیمارستان بود نیمه شب 22 مرداد از دستش دادیم خیلی روزای بدی رو گذروندیم خیلی سخت گذشت واسه همین بود که حوصله نوشتن نداشتم. امی...
29 شهريور 1394