دلنوشته های من

ماه مهر

1392/7/2 22:36
نویسنده : سمیرا
165 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای مهربون

بالاخره حس نوشتنم اومدلبخند یه مدت بود حس نوشتن نداشتم نمی دونم چراسوال البته تو این مدت میومدم و به وبای دوستان سر میزدم ولی خودم حرفی واسه گفتن داشتم.

تو این مدتی که نبودم بازم رفتیم تهران عروسی، عروسی دخترخالم بود ، خوب بود خوش گذشتلبخند از اونجایی که این بابای ما هم تهرانو دوست داره هر بار بریم یه هفته کمتر نمیمونه چشمکحدودا یه 10 روزی تهران بودم 2 روزه اول سرگرم عروسی بودیم بعد پاتختی رفتیم خونه عمو جمالم و فردای اونروز با دخترعموم و زنعموم از ساعت 10 صبح تا 5 بعدازظهر رفتیم 7تیر مانتو بخریم تازه به گفته عموم اینا چون هفته آخر شهریور بود تهران نسبتا خلوت بود خلاصه بعد از کلی گشتن من 2تا مانتو خریدم ولی دیگه از خستگی نا نداشتیمخمیازه بقیه روزا همشو مهمونی بودیم خونه عموهام و دخترعموهام.

حسابی بوی  ماه مهر مستم کرده یاد روزای مدرسه میافتم چه روزای خوبی بود چقدر حال میداد روز اول مدرسه دوستامونو بعد مدتها میدیدم، چقدر حرف داشتیم واسه گفتن آرزو میکردیم معلم نیاد یا درس نده تا ما حرف بزنیم یادم نیست چی میگفتیم که این حرفا هیچوقت تموم نمیشد. من از اول راهنمایی با دخترعموم تو یه مدرسه بودم همیشه روزای اول این استرسو داشتیم که حتما تو یه کلاس بیافتیم بهترین دوستم بود. جنب و جوش مردم و بچه ها رو تو خیابونا تو این روزا دوست دارم. دیشب کتابا و دفترای پسرعممو واسش جلد میکردم دفترو کتاباش بوی نوی میداد بوی کتاب و دفترای نو رو دوست دارم. چقدر رو کتابام حساس بود که یه خط بهشون نیافته چقدر مواظب وسیله هام بودم و دوسشون داشتمزبان همه دبیرا و معلمام دوسم داشتن یه دبیر حسابان داشتیم بهم میگفت تو رو میبینم یاد خودم میافتم شیطونی ولی درسخون همیشه شاگرد اول بودماز خود راضی دلم واسه مدرسه، زنگ تفریحا، معلما، زنگای ورزش، دوستی های مدرسه همه و همه تنگ شده..... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مريم
2 مهر 92 18:14
سلام دوست مهربون. ميتونم ازت خواهش كنم بهم ياد بدي چه جوري عكس تووبلاگ بزارم.
سلام گلم، توی قسمت ارسال مطلب جدید اون بالا عکی یه درخت هست درج تصویر روش کلیک میکنی بعدش عکستو انتخاب میکنی و بعد میتونی آپلودش کنی

مهرنوش مامان مهزیار
3 مهر 92 12:14
سلام سمیرا جون . منم مثل تو عاشق مدرسه بودم خصوصا روزهای ابتدایی سال تحصیلی وای که چقدر حرف داشتیم با هم بزنیم.
مانتوهات هم مبارک عزیزم.
ممنون گلم

مامان پریسا
3 مهر 92 16:31
جالبه هر روز هم همدیگه رو میدیدم ولی هیچ وقت حرفامون تموم نمیشد

واقعا یادش به خیر
آره همیشه حرف واسه گفتن داشتیم
مامان ندا
5 مهر 92 17:50
سلام سمیرا جان

خوبی عزیزم؟دلمون برات تنگیده بود بابا

حلا خوبه شما زمان زیادی نیست از مدرسه فاصله گرفتی من چی بگم دلم پر میزنه یه روز برم پشت صندلی مدرسه بشینم
سلام ندا خانمی مهربون ممنون گلم آره ولی دلم واسه دوستام خیلی تنگ شده