ماه مهر
به نام خدای مهربون
بالاخره حس نوشتنم اومد یه مدت بود حس نوشتن نداشتم نمی دونم چرا البته تو این مدت میومدم و به وبای دوستان سر میزدم ولی خودم حرفی واسه گفتن داشتم.
تو این مدتی که نبودم بازم رفتیم تهران عروسی، عروسی دخترخالم بود ، خوب بود خوش گذشت از اونجایی که این بابای ما هم تهرانو دوست داره هر بار بریم یه هفته کمتر نمیمونه حدودا یه 10 روزی تهران بودم 2 روزه اول سرگرم عروسی بودیم بعد پاتختی رفتیم خونه عمو جمالم و فردای اونروز با دخترعموم و زنعموم از ساعت 10 صبح تا 5 بعدازظهر رفتیم 7تیر مانتو بخریم تازه به گفته عموم اینا چون هفته آخر شهریور بود تهران نسبتا خلوت بود خلاصه بعد از کلی گشتن من 2تا مانتو خریدم ولی دیگه از خستگی نا نداشتیم بقیه روزا همشو مهمونی بودیم خونه عموهام و دخترعموهام.
حسابی بوی ماه مهر مستم کرده یاد روزای مدرسه میافتم چه روزای خوبی بود چقدر حال میداد روز اول مدرسه دوستامونو بعد مدتها میدیدم، چقدر حرف داشتیم واسه گفتن آرزو میکردیم معلم نیاد یا درس نده تا ما حرف بزنیم یادم نیست چی میگفتیم که این حرفا هیچوقت تموم نمیشد. من از اول راهنمایی با دخترعموم تو یه مدرسه بودم همیشه روزای اول این استرسو داشتیم که حتما تو یه کلاس بیافتیم بهترین دوستم بود. جنب و جوش مردم و بچه ها رو تو خیابونا تو این روزا دوست دارم. دیشب کتابا و دفترای پسرعممو واسش جلد میکردم دفترو کتاباش بوی نوی میداد بوی کتاب و دفترای نو رو دوست دارم. چقدر رو کتابام حساس بود که یه خط بهشون نیافته چقدر مواظب وسیله هام بودم و دوسشون داشتم همه دبیرا و معلمام دوسم داشتن یه دبیر حسابان داشتیم بهم میگفت تو رو میبینم یاد خودم میافتم شیطونی ولی درسخون همیشه شاگرد اول بودم دلم واسه مدرسه، زنگ تفریحا، معلما، زنگای ورزش، دوستی های مدرسه همه و همه تنگ شده.....