عروسک نازم
چند روز پیش یاد عروسک بچگیام افتادم هنوزم دارمش اینقدر مواظبش بودم نو نوه عروسکای دیگه هم داشتم ولی اینو بیشتر از بقیه دوست داشتم. مامانم میگه اینو نگه داشتی واسه بچه خودت میگم نه به هیچکی نمیدمش یه مامانه با بچش، وقتی روشنش میکنی یه آهنگ خیلی قشنگ میزنه و بچشو میخوابونه. این عروسکو شش سالم که بود بابام واسم خرید یروز صبح وقتی بیدار شدم صدای یه آهنگ قشنگ شنیدم اومدم دیدم بابام از تهران اومده و یه عروسک قشنگ واسم خریده آخه همیشه هر جا میرفت بهش میگفتم واسم سوغاتی عروسک بیار. هروقت میرفتم حموم باید عروسک بچه رو با خودم میبردم همونطوری که مامانم منو میشست منم اونو میشستم عروسک بیچاره رو کلی میسابیدم، یعالمه لباس واسش دوخته بودم روزی صدبار لباساشو عوض میکردم آخه عادت بچگی خودمم بود دائم جلو کمد لباسام بودمو لباس عوض میکردم همیشه لباسام تو اتاق ولو بود هوس عروسک بازی و لباس دوختن واسه عروسک کردم، چقدر زود بزرگ شدم...
اینم عروسک نازو قشنگم: