دلنوشته های من

کودکی

پنج شنبه رفتیم روستای پدریم سر خاک بابابزرگم ازون جا هم رفتیم خونه مادربزرگم شب تصمیم گرفتم اونجا بخوابم بیاد گذشته ها بیاد بچگیامون که از سر شب خودمونو به خواب میزدیم که آخر شب موقع رفتن مامان بزرگ بابابزرگم به بابام بگن بچه ها رو نبرید خوابن بذارید شب اینجا بمونن و وقتی مامان بابا میرفتن ما تازه شیطنتامون شروع میشد دخترعمو پسرعموها همه دور هم بودیم و کلی بازی میکردیم، خلاصه شبو اونجا موندم ولی صبح که بیدار شدم دیدم هیچی مثل گذشته نیست خبری از صدای مرغ و خروسا نیست خبری از کره و پنیر و تخم مرغ محلی نیست دیگه صبحا بوی نون پختن و دود تنورها تو روستا نمیپیچه دیگه صبحای زود مردا برای مراقبت از باغ و صحراشون از خونه بیرون نمیرفتن یعنی دیگه باغی...
25 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام دوستای خوبم سلام وبلاگ عزیزم چند وقته هیچی ننوشتم حس نوشتن نبود ولی الان حسش اومده  بالاخره مصاحبه هام تموم شد راحت شدم خدا کنه بعد این همه دردسر قبول شم. 28 خرداد روز 4شنبه هم یکی از روزای مصاحبه بود، دانشگاه رازی دانشگاه لیسانسم، با اینکه خیلی دیر نوبتم شد یعنی ساعت 5 بعد از ظهر، نفر یکی مونده به آخر بودم ولی خیلی روز خوبی بود کلی از بچه های لیسانس رو دیدم کلی گفتیم و خندیدیم خیلیا ازدواج کرده بودن و حتی نی نی داشتن کلی ذوق کردم واسه بچه هاشون  با خودم فکر میکردم دنیا چقدر کوچیکه کسایی رو که فکر میکنی دیگه هیچوقت نخواهی دید چقدر زود میبینی. مصاحبه بعدیم دانشگاه گیلان بود روز 1تیر، شنبه 31 خرداد ساعت 5 بعد از ظهر با مامان ...
7 تير 1393

بارون...

داره بارون میاد با رعدو برق یه خاله دارم میگه هر وقت بارون میاد درهای رحمت خدا بازه پس تا میتونید دعا کنید خدا جونم خدای خوب و مهربونم دل همه آدما رو شاد کن همه مریضا رو شفا بده خدایا هیچ بچه ای مریض نباشه الینا کوچولو زود زود خوب شه خدایا همه خونواده ها خوشبخت باشن تو دل هیچکسی غم نباشه خدایا به همه آرامش بده  الهی آمین
3 خرداد 1393

عروسک...

اگه یه روزمامان شدم و بچه ام پسر شد ﺑﺮﺍش ﯾﻪ  ﻋﺮﻭﺳﮏ  ﻣﯿﺨﺮﻡ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ : ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺏ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﻪ ﺟﺎیزه اﺵ ﻣﺎشینه .. ! ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ  ﻣﺴﺆﻝ  ﻋﺮﻭﺳﮑﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺎﺣﺒﺶ  ﺷﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﻪ .... ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﻣﺴﺆﻝ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺵ ﺑﺎﺷﻪ، ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﺑﻤﻮﻧﻪ ... آخه دوست ندارم مثل بعضی پسرا بشه...!!! ﺍﮔﻪ ﻣﺜﻞبعضی پسرا ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻩ، ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺟﺎیزه اﺵ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻋﺮﻭﺳﮎ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﻨﺪﻩ ،،، ﯾﮑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻪ ،،، ﯾﮑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻪ ،،، ﯾﮑﯽ ... !!!...  ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻠﺪ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻨﻪ ! ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﮔﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﺳﺮ...
30 ارديبهشت 1393