دلنوشته های من

عید قربان

دوستای گلم     زندگیتون به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه زمزم    عید همتون مبارک ...
23 مهر 1392

روزهای تکراری

از این روزای تکراری خسته شدم همه روزها مثل همن هر تلاشی هم واسه تغییر میکنم فایده نداره هیج اتفاق تازه ای نمیافته روزا اینقدر کوتاهه که آدم دلش میگیره و شبا اینقدر بلند که حوصلم سر میره . همچنان کلاس زبان میرم ترم دوم هم داره تموم میشه فقط دو جلسه مونده ، دوباره باشگاه رفتن هم شروع کردم یمدت بود باشگاه نرفتم دیروزکه رفتم بدن درد شدید گرفتم اصلا نمی تونم تکون بخورم ولی اینم میگذره و خوب میشم . همش به خودم تلقین میکنم که مثبت فکر کنم و بگم که بالاخره یه اتفاق خوب و غیرمنتظره تو زندگیم میافته.... به امید اون روز ...
21 مهر 1392

الهی...

من توانایی صیانت از تقسیم را ندارم و در منجلاب گناه مغروقم من چون برگی زردم که حتی با نسیم کوچکی از وسوسه فرسنگ ها از اصالتم دور میشوم. ولی هنگامی که عشق تو را در دل دارم، عشقی شعله ور که خود جرقه های آتشین آن را در دلم برافروختی حتی تندبادهای هوا و هوس نیز قادر نیستند ریشه هایم را که در خاک انسانیت فرو رفته ذره ای از جای خود تکان دهد.   ...
17 مهر 1392

تولد

امروز تولدمه هوراااااااااااااااا     تولد تولد تولدم مبارک    انشاا... صدوبیست سال نه صدوبیست سال کمه همیشه زنده باشم   ...
7 مهر 1392

ماه مهر

به نام خدای مهربون بالاخره حس نوشتنم اومد یه مدت بود حس نوشتن نداشتم نمی دونم چرا  البته تو این مدت میومدم و به وبای دوستان سر میزدم ولی خودم حرفی واسه گفتن داشتم. تو این مدتی که نبودم بازم رفتیم تهران عروسی، عروسی دخترخالم بود ، خوب بود خوش گذشت از اونجایی که این بابای ما هم تهرانو دوست داره هر بار بریم یه هفته کمتر نمیمونه حدودا یه 10 روزی تهران بودم 2 روزه اول سرگرم عروسی بودیم بعد پاتختی رفتیم خونه عمو جمالم و فردای اونروز با دخترعموم و زنعموم از ساعت 10 صبح تا 5 بعدازظهر رفتیم 7تیر مانتو بخریم تازه به گفته عموم اینا چون هفته آخر شهریور بود تهران نسبتا خلوت بود خلاصه بعد از کلی گشتن من 2تا مانتو خریدم ولی دیگه از خستگی ن...
2 مهر 1392