دلنوشته های من

بدون عنوان

دکترا قبول شدم حالا باید برم مصاحبه اون جایی که میخواستم قبول نشدم ولی بازهم خدا رو شکر هرچیزی که خدا بخواد اون بهترینه  آخر هفته رفتیم تهران عروسی دخترخالم بود تنوعی بود خوب بود خوش گذشت. یروزهم رفتیم خونه پسرعموی مامانم اولین بار بود خونشون میرفتیم خیلی خونگرم و مهمون نواز بودن اولین بار بود که دختراشو میدیدم دیدن فامیلای جدید خیلی خوب و هیجان انگیزه خیلی دوست داشتنی بودن خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم انگار سالها بود همدیگه رو میشناختیم. دیروز برگشتیم حالا باید بشینم واسه مصاحبه درس بخونم هفت خان رستم رو باید طی کنیم. دوستای مهربونم واسم دعا کنید . بفرمایید چاقاله اگه گفتید دست من کدومه ...
16 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

   یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا،  آب ، زمین مهربان باشم،  با مردم شهر و فراموش کنم،  هر چه گذشت خانه ی دل،  بتکانم ازغم، ه ،و به دستمالی از جنس گذشت بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل مشت را باز کنم، تا که دستی گردد و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم و به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش، نگردد فردا زندگی شیرین است، زندگی باید کرد گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید به سلامت ز سفر برگردد بذر امید بکارم، در دل لحظه را در یابم من به بازار محبت بروم فردا صبح ...
9 ارديبهشت 1393

وقتی 5 سالم بود...

وقتی بچه بودم تا یه سنی هر وقت میرفتیم دشت و صحرا تا ولم میکردن یه بغل گل میچیدم. لباس آبیه منم ، اون یکی هم خواهرمه ...
4 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک...

مادر وقتی از تو حرف می زنم احساس می کنم به خدا نزدیکترم و در مقدس ترین نقطه لحظات زندگی قرار گرفته ام.  مادر، مادر… نمی دانم معنای این واژه را در کجا جستجو کنم؟ در زلال اشک؟ بخشندگی خورشید؟ سرسبزی بهار؟  ای بهتر از همه کلمات! ای خواستنی تر از عشق! دوست دارم خورشید را تقدیمت کنم و ستاره ها را بالای سرت بچینم و دستهای پینه بسته ات را در دستهایم بفشارم و در نگاه خسته و زیبایت گم شوم و بگویم دوستت دارم مادر. روزت مبارک دوستای عزیزم، مامانای مهربون و دوست داشتنی روز مادر و روز زن رو بهتون تبریک میگم و از خدا میخوام که همیشه شاد و سلامت باشید. فردا نتیجه کنکورم میاد ازتون میخوام با دلای پاکتون واسم دعا ...
30 فروردين 1393

آخرین پست سال 92

دو روز بیشتر تا پایان سال 92 نمونده چقدر زود گذشت نمیدونم سال بدی بود یا خوب ولی دوست ندارم ناشکری کنم پس هر چه که بود باز هم میگم خدایا شکرت، ولی یحسی بهم میگه سال 93 خیلی خوبه و پر از اتفاقات خوبه پس سال 93 بی صبرانه منتظرتم زود بیا  چند روزه سخت مشغول خونه تکونی بودیم حالا کارا تقریبا تموم شده و فردا میخوایم شیرینی بپزیم  دوست دارم قبل شروع سال جدید خونه دلمم بتکونم آب و جاروش کنم تمیزش کنم از هر چی کینه و بدیه و با دلی پاک و صاف و خالص به استقبال سال جدید برم، از خدا میخوام تو سال نو کانون همه خونواده ها گرم و سراسر آرامش و عشق باشه همه شاد و سلامت و خوشبخت باشن، هیچکس مشکل مالی نداشته باشه مشکل بیکاری نداشته باشه، هرکی بچه می...
28 اسفند 1392

یروز خوب...

چند روز پیش رفتم خونه مادربزرگم که کمکش بدم خونشو بتکونیم  اولش تا رسیدم گفت لباساتو عوض نکن و فرستادم خرید بعد که برگشتم دست بکار شدم، وسایل دکوریشو میشستم و مادرمم آروم آروم آشپزی میکرد بابابزرگم هم تو هال نشسته بود و از یک ساعت قبل اذون داشت نماز مستحبی میخوند و صداش تا آشپزخونه میومد آرامش عجیبی بهم میداد دلم میخواست اون لحظات طولانی تر شه، مادرم  مدام واسم دعا میکرد و قربون صدقم میرفت که کمکش میکردم هرچی میگفتم مادر وظیفمه کاری نکردم میگفت نه خیلی زحمت کشیدی، همینطور که کار میکردیم از خاطره های قدیمش میگفت از خونه تکونی های قدیم از اینکه چقدر کار میکرده و الان دیگه نمیتونه مثل قبل کار کنه از دلتنگی هاش میگفت گاهی هم بغض میکرد...
23 اسفند 1392

سعادت را در کجا می‌توان یافت؟

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند.  بعد، آنها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. حال، از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد.  همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.  همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر  را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدّی نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.  بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و ...
16 اسفند 1392