دلنوشته های من

این روزها...

دو هفتست کلاسام شروع شده روزای یک شنبه دو شنبه و سه شنبه کلاس دارم یکم وقت آزادم کمتر شده و کمتر به اینجا سر میزنم. اوضاع فعلا خوبه درسا خوبن استادا هم خوبن خدا رو شکر، کلا سه نفریم و کلاسمون تو همون اتاق استاد تشکیل میشه اول تا آخر کلاس اصلا نمیشه تکون بخوری امروز به استاد گفتم شما کتاب داری بهمون بدی عصبانی شد گفت شما دانشجوی دکتری هستید خودتون باید پیدا کنید ازین حرفا بزنید میزنم تو صورتتون البته فکر کنم شوخی کرد ولی من خوشم نیومد. دانشگاهم همون دانشگاه دوران لیسانسمه همه جاش واسم خاطرست گاهی این همه خاطره عذابم میده و گاهی یاداوریشون خوشحالم میکنه فکر کنم دارم دیوونه میشم  واقعا جای خالی دوستای دوران لیسانسمو حس میکنم گاهی فکر...
15 مهر 1393

بدون عنوان

یموقع هایی آدم از کسایی که خیلی خیلی دوسشون داره یه توقعاتی داره ولی... یکسایی رو خیلی دوست داری در طول روز بارها بهشون فکر میکنی بیادشونی دلت واسشون تنگ میشه و حتی گاهی همه اینا رو ابراز میکنی ولی در مقابل هیچ جوابی نمیگیری ولی ذره ای از عشق و علاقت به اونا کم نمیشه فقط یکوچولو یکوچولو دلت میگیره شایدم عشق و دوست داشتن باید بدون هیچ توقع و چشمداشتی باشه و اشتباه از خودمه دلم خیلی گرفته و فکر میکنم فعلا هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه   ...
7 مهر 1393

بدون عنوان

من امروز عمه شدم  یه پسر ناز شیطون کوچولوی خومشل به جمع خونوادمون اضافه شد ...
31 شهريور 1393

کودکی

پنج شنبه رفتیم روستای پدریم سر خاک بابابزرگم ازون جا هم رفتیم خونه مادربزرگم شب تصمیم گرفتم اونجا بخوابم بیاد گذشته ها بیاد بچگیامون که از سر شب خودمونو به خواب میزدیم که آخر شب موقع رفتن مامان بزرگ بابابزرگم به بابام بگن بچه ها رو نبرید خوابن بذارید شب اینجا بمونن و وقتی مامان بابا میرفتن ما تازه شیطنتامون شروع میشد دخترعمو پسرعموها همه دور هم بودیم و کلی بازی میکردیم، خلاصه شبو اونجا موندم ولی صبح که بیدار شدم دیدم هیچی مثل گذشته نیست خبری از صدای مرغ و خروسا نیست خبری از کره و پنیر و تخم مرغ محلی نیست دیگه صبحا بوی نون پختن و دود تنورها تو روستا نمیپیچه دیگه صبحای زود مردا برای مراقبت از باغ و صحراشون از خونه بیرون نمیرفتن یعنی دیگه باغی...
25 مرداد 1393