دلنوشته های من

بدون عنوان

چقدر دلم واسه شما دوستای گلم تنگ شده این مدت که نبودم به همتون فکر میکردم از همتون ممنونم که میاید و به وبم سر میزنید. راستش شارژ نتم تموم شده بود و خودم هم یجورایی نخواستم شارژش کنم تا این روزای نزدیک کنکور یکم بیشتر درس بخونم ولی خوب دیگه حوصلم خیلی سر رفت و همینکه دلم هم واسه شماها خیلی تنگ شده بود و بیشتر از این نتونستم تحمل کنم ، تازه شم ساعات درس خوندن که مهم نیست مهم مفید خوندنه که من میخونم مگه نه؟ تقریبا دو هفته دیگه کنکور میدم و خلاص، دوستای خوبم خیلی واسم دعا کنید.    ...
28 بهمن 1392

روزهایی که گذشت...

این چند روز همش با مریضی و دکتر و بیمارستان گذشت، اولش هینطوری رفتم چک آپ و آزمایش که خدا رو شکر چیزی نبود ولی بعدش حسابی سرما خوردم آنفولانزا گرفتم، سرم زدم 6 تا آمپول زدم یه کپسول مزخرف خوردم بدتر مریضم کرد همچین که یخورده بهتر شدم مامانم مریض شد و دو روز بیمارستان بستری بود آنژیوگرافی کرد، خالم حسابی مریض شد، نفسم حالش خوب نبود یخورده مریض شده بود، ولی شکر خدا الان همه خوبیم. خدای خوب و مهربونم هیچکس تو این دنیا مریض نشه همه خوب و خوش و سلامت باشن، عزیزان منم همیشه سالم و سلامت باشن.
2 بهمن 1392

کیک آناناسی

پریروز به مناسبت تولد خواهرم کیک پختم، کیک آناناسی، دستور پختشو روز قبلش از تلویزیون یاد گرفتم تا از  TV پخش شد به بابام گفتم کمپوت آناناس بخره و فرداش کیک رو پختم، البته باید آناناس حلقه ای استفاده بشه ولی بابام اشتباهی خوردشو خریده بود اینم کیک خوشمزه ی من کلی ذوق کردم که خوب در اومده بود. ...
11 دی 1392

عروسک نازم

چند روز پیش یاد عروسک بچگیام افتادم  هنوزم دارمش اینقدر مواظبش بودم نو نوه عروسکای دیگه هم داشتم ولی اینو بیشتر از بقیه دوست داشتم. مامانم میگه اینو نگه داشتی واسه بچه خودت میگم نه به هیچکی نمیدمش یه مامانه با بچش، وقتی روشنش میکنی یه آهنگ خیلی قشنگ میزنه و بچشو میخوابونه. این عروسکو شش سالم که بود بابام واسم خرید یروز صبح وقتی بیدار شدم صدای یه آهنگ قشنگ شنیدم اومدم دیدم بابام از تهران اومده و یه عروسک قشنگ واسم خریده آخه همیشه هر جا میرفت  بهش میگفتم واسم سوغاتی عروسک بیار. هروقت میرفتم حموم باید عروسک بچه رو با خودم میبردم همونطوری که مامانم منو میشست منم اونو میشستم عروسک بیچاره رو کلی میسابیدم ، یعالمه لباس واسش دوخته بودم...
5 دی 1392

حال این روزهای من...

پاییز زیبا و رنگارنگ هم داره یواش یواش تموم میشه و من با اینکه دو ، سه روز پیش واسه دکترا به طور جدی ثبت نام کردم اما هنوز به طور جدی درس خوندنو شروع نکردم، خوب وقت نمیکنم همش کار پیش میاد وقتی هم میام درس بخونم همش فکرم پرواز میکنه اینور و اونور تا الان فقط زبان خوندم که تقریبا بی فایده بوده چون هنوز کتاب اصلی زبان که منبع دکتراست رو نخوندم آخه خیلی سخته  و همین که ضریب درس زبان امسال کم شد ، حالا از امروز شروع کردم درسای اختصاصی هم میخونم، توکل به خدا هر چی خودش بخواد . تقریبا یک روز در میون  صبحا میرم باشگاه، ورزش کردن خیلی حال میده اونجا دوستای جدیدم پیدا کردم . کلاس زبانم تموم شد چون بچه ها نیومدن ترم 3 تشکیل نشده فعلا، بچه ه...
9 آذر 1392